مانیمانی، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه سن داره
پانته آپانته آ، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 19 روز سن داره

مانی و پانی نینی های ما

ما اومدیم

سلام به همه.   ما اومدیم.باور کنین اصلا وقت نمیشه بیام وب. این روزا هم که خیییللی به معنای واقعی سنگین شدم.تا حدی که زانوهام موقع خم شدن یه کمی درد میگیره. اگه دراز بکشم دیگه خدا باید خودش کمکم کنه که بتونم بلند شم!!جدی میگم.خیلی اوضاع بدی دارم. پنج شنبه هفته ی پیش رفتم پیش دکترم.گفتش که حدودا 20 مهر تاریخ زایمانمه.البته سزارین. که همیشه چند روزی زودتر از چهل هفته ی کامل، میشه. دوشنبه ی همون هفته هم یه سونوی جدید انجام دادم که بیوفیزیکال بود. خیلی اذیت شدم.خدا رو شکر به خونمون نزدیک بود.شب قبلش داشتیم با امیر صحبت میکردیم. گفتم کاش تو فردا بودی.ممکنه که تا من سونو رو انجام بدم خالشو اذیت کنه و بهونه ی منو بگیره....
28 شهريور 1392

علا قه ی شدید مانی به برنامه ی عمو پورنگ و کارتون ببعی!(بره ی ناقلا)

  یه مدتیه که مانی به معنای واقعی بیچارمون کرده با دیدن برنامه ی عمو پورنگ و کارتون بره ی ناقلا.   چپ میره راست میاد میگه عمو پورنگ بذار.ببعی بذار.منم براش روی فلش مموری کپی میکنم. یا پای کامپیوتر میبینه یا همونجا با ال سی دی براش پخش میکنم. ولی خوب خیلی خوبه.از برنامه ی عمو پورنگ چندتا شعر یاد گرفته.البته نه کامل.ولی چون هر روز و اونم روزی چند بار میبینه و براش تکرار میشه خیلی از قسمتای شعرارو یاد گرفته. و البته یه چیز بهتر اینکه این برنامه باعث شد که چند تا از رنگارو یاد بگیره.مثلا یه لباس عمو پورنگ قرمز بود.اینجوری شد که رنگ قرمزو یاد گرفت.و خیلی از رنگای دیگه رو.حدود یک ماه پیش هم چون تو تیتراژ برنامه مداد رنگی ...
27 شهريور 1392

دختر عزیزم روزت مبارک

سلام دختر نازم.   عزیز دلم فردا روز دختره.امسال اولین سالیه که روز دختر داره میرسه و منو بابایی یه دختر کوچولو داریم که روزشو بهش تبریک بگیم. فرشته کوچولوی من،روزتو بهت تبریک میگم عروسکم. هر چند که هنوز تو بغلم نگرفتمت.ولی برای منو بابایی خیلی عزیزی.خیلی دلم میخواد که این چند هفته ی باقیمونده زودتر بگذره و تو رو تو بغلم بگیرم و لمست کنم.ببوسمت. نمیدونم چرا،ولی دو سه روزیه که حس میکنم تو،توی شکم مامانی خیلی راحت نیستی. خیلی نگرانتم عزیزم.احساس میکنم که خوب نمیتونی جا به جا شی و حرکت کنی.شاید به خاطر کم بودن مایع آمنیوتیکمه.دیشب همش با نگرانی خوابیدم.و همش تا خوابم برد صلوات فرستادم و دعا کردم که تو خوب باشی عرو...
15 شهريور 1392

این روزای ما

سلام دوستان عزیزم.همه خوبین؟   چند روزی بود که مهمون داشتم و مهمون بودم و خلاصه اینکه سرم شلوووغ بود. زنداداشم با دوتا پسراش امید البته به قول مانی امید طلا و علی اومده بودن اینجا. دو سه روزی خونه ی داداشم بودن و دو سه روزی هم خونه ی ما. دیشب هم رفتم دکتر.انقدر مطبش شلوغ بود که از ساعت 6 تا 9 طول کشید تا نوبت من بشه.البته به جای ساعت 5:30 ساعت 7:15 اومد.یه اوضاعی بود.شلوغ. سزارین اورژانسی براش پیش اومده بود.اسمش دکتر عشوری مقدمه.خیلی ازش تعریف میکنن. بر خلاف تصورم جوون بود. مطب اصلیش تو آرژانتینه.خیابان الوند.ولی تو درمانگاه کیمیاگر تو فردوس غرب هم ویزیت میکنه. که خوب برای من راحتتره که اینجا بر...
4 شهريور 1392

تولد بابا امیر

این چندمین تولد توست؟ و چندمین انبساط مجدد کائنات؟ این چندمین بارخلقت است؟ و چندمین انفجار سکوت؟ چندمین لبخند آفرینش؟ خورشید را چندمین بار است که میبینی؟ و پروانه ساعتها چندمین بار است که میچرخد؟ و ثانیه چندمین بار است که به احترام تو برمیخیزد؟ چندمین بار است که مجدداً نفس میکشی؟ چندمین دم!؟ چندمین آن!؟ آه که تو چقدر خوشبختی! و جهان چه پرغوغاست …… که بینهایتمین تولد تو را جشن میگیرد     جمعه اول شهریور تولد بابا امیر بود.تا دیر وقت بیرون بودیم. یه کم سرم شلوغه.نشد که همون روز پست بذارم. امیر عزیزم،عاشقانه دوست دارم.تولدت مبارک باشه مهربونم. الهی ک...
2 شهريور 1392
1